.
دختره را یک روز که نمی دانم کی بود توی بلاگفا پیدا کردم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که احتمالا خود من است، یا احتمالا یک تکه ای از خود من است که کوچک تر باقی مانده.
نمی فهمیدم چرا نوشته هایش شبیه همه ی نوشته های من است یا دقیقا چرا با وسواس خاصی وبلاگش را تمیز و مرتب نگه داشته و حتی در مواردی مثل من بعضی جملات را رنگ دیگری کرده است.
دیشب که سر درس خواندن دعوایمان می شود و توی سر و کله هم می کوبیم و من با حالت "به من چه دیگر" به خواب می روم، یادم رفته که هنوز هم می تواند زحمت آن چیزهایی که من مدت هاست می خواهم بنویسم و وقت نمی کنم را بکشد. صبح که از خواب بیدار می شوم و یادداشتتش را می خوانم با خودم فکر می کنم احتمالا خدا آن قسمت متن نویس ذهنمان را شبیه هم ساخته... وگرنه این حادثه تقریبا ناممکن است.
این متن را بخوانید، از دختری که (با وقاحت تمام می گویم ) نوجوانی من را رسما دزدیده است.
.
[Forwarded from شَرْبَت]
کم کم آی دی هایی که نشان می دهند صاحبشانشان متولّد دهه ای بعد از هفتادند ، در اینستاگرام رایج می شود . چند ثانیه به یکی شان که انتهایش یک 80 نوشته شده خیره می شوم و ماتم می برد به صفحه ی گوشی .
تازه می فهمم نود و چهار تا هشتاد ، #چهـارده سال فاصله دارد...
این یعنی دیگر آن فسقلی های نازک نارنجی هشتاد و یکی هم سیزده ساله شده اند حتّی . آن هشتاد و دو ای های کودک هم دارند در سرمستی های دوازده سالگی این طرف و آن طرف می دوند و قهقهه هایشان وقتی توی سوز و سرمای زمستان ، در راهرو ها راه می روند ، می خورد به در و دیوار و بازتابَش در داغ کردن ِ ساختمان ها کلّی به شوفاژ ها کمک می کند..
چند ماه بعد هم یک عدّه ی شان افسردگیِ شروعِ روز های سیزده را می گیرند و بعد جا خوش می کنند در آغوشش...
احساس غُربت و اشتیاق در هم دارم . دلم می خواهد تا همیشه #فقط خودمان سیزده چهارده ساله های عالم بمانیم و هر وقت روی سنگ ها و میز و صندلی های اوّل و دوّم ِ طبقه ی پایین و سوّم ِ بالا دست می گذاریم ، هر وقت دوباره سرمان را روی میز ها می چسبانیم و چشمهایمان را می بندیم ، انعکاس قهقهه های سوزان خودمان را و بغض های کوچک و #لبخند های در آغوشِ سیزدهِ خودمان را لمس کنیم.. صدای #خودمان را بشنویم..
می خواهم هیچکس به جز ما اعلام نکند که پانزده ساله شده . هیچکس جز خودمان مانتوی تیره رنگش را با خیالِ راز بزرگی که قرار است در گوشِ رفیقش بگوید اتو نزند ، هیچکس جز خودمان سر کلاس ، صنایع دستی های عاشقانه ی نوجوانانه داد و ستد نکند .. :)
دلم می خواهد هیچکس به چهار چوب های فلزیِ سوّم الف علاقه مند نشود . اگر علاقه مند شد ، یک وقت به اسرار آمیز بودنش پی نبرد . یک وقت نفهمد که بعضی ها می توانند با دست گذاشتن روی آن قاب های فلزی ، با سازه های آن دستِ حیاط ، حرف بزنند..
دلم می خواهد هیچکس عادت نکند روی تخته ی پرورشی هنرمند بازی در بیاورد . کاتر ها و یونولیت ها هم منحصرند..
هیچکس به جز آن هایی که رقم دوّم سال ولادتشان هفت است ، نباید بدو بدو با یک دستمال پارچه ای و تی و سطل آب وارد پرورشی شوند و جیغ های شادمانه بکشند ، یا وحشیانه بین ردیف های آمفی تئاتر از همدیگر فرار کنند .
هیچکس نباید غصّه ی آزمون ورودیِ دبیرستان روشنگر را بخورد . فقط هفتادی ها اجازه دارند زنگ های نماز ته راهروی آزمایشگاه جمع شوند و غُر بزنند و همدیگر را بغل کنند .
دو سـال است که سیزده سالگی از مرز دهه ی هفتاد گذشته و من تازه دقایقی ست که متوجّه عبورش شده ام..
بعد به خودم می گویم زندگی همین است . هعی به این جمله ی کلیشه ای واقعی فکر کن ، بعد مشتاقانه نگاه کن که این دوازده چهارده ساله های نسل جدید چه حماقت های شیرینی نقش می زنند .. این نازک نارنجی هایی که دو ســال است کاروان ِ رنگی ِ نوجوانی را با همه ی شگفتی ها و استعداد ها و کائناتش ، بی سر و صدا به یغما برده اند ..
#آغازتان_مبارک ،
دشمنانِ عزیز :)
حسّ ِ همان وقتی را دارم که یک نفرتان با پوست سرخ طبقه ی بالای بیمارستان امام خمینی روی تخت نیم متری اش خوابیده بود و من با کلّه ی قارچی و قیافه ی مشکوک روی صندلی های آن پایین نشسته بودم و با جامدادی سه طبقه ی صورتی م که تازه مُد شده بود ور می رفتم .
پ . ن : میدونم شبیه این نوجوونایی که به آخراش نزدیک شدن و حسّ پیر ِ دانای طایفه بودن بهشون دس میده کلن حرف زدم ... ?? چشاتون اینجوری می بینه ??.. ، من فقط یک فخرِ کوچیک حسود و مهربون هسدم که درست نوشتنو بلد نیس و در عین حال با هشتادی های اینستا اونم با یه سال تأخیر رو به رو شده.. :))
پ . ن : یا شبیه بی خبر هایی که خاطرات کودکی شان را هزار دستی چسبیده اند و در حالی که همه جا خبر های شیعیان و غیر شیعیان ِ بی یاور و آمار کشته شده ها ، اغتشاش ها و دغدغه های #منجی طلبانه پخش است و #نبضِ زمین ، #خونِ این خبر ها را #پخش می کند ، می نشینند و نصفه شبی از بازی های مسخره ی نوجوان ها می گویند و غصّه و ایده ی دیگری ندارند..
پ . ن : وی ، مهارتی و ایده ای ندارد بله.. خیلی بی خیال و سر به هواست . دعایش کنید..
پ . ن :
همین طور که می روی ،
یکی از همان بیت های مناسب را به جای من برای خودت بخوان ..
[In reply to "من هم یک روز بچه بودم"]
و این 80 ای های کوچک یک روز مقابل من توی کلاس می نشینند و من کوچک کودک طفل را که تا ابد در 13 سالگی اش گیر کرده "خانم" صدا می کنند و من سعی می کنم نویسندگی یادشان بدهم!
سوال اینجاست اصلا 80 ای ها کی بچه مدرسه ای شدند؟ و سوال عجیب تر، من که #خانوم_رحیمی_پور شدم.....؟